جلالالدین محمد بلخی، معروف به مولوی، مولانا و رومی در ششم ربیعالاول سال ۶۰۴ هجری قمری در شهر بلخ دیده به جهان گشود.
مولانا درویش مسلکى عاقل و کامل بود که در طول زندگى حتی یک لحظه از تربیت خود غافل نبود.
مولانا عاشقى بود که پیرواش باید و وصفش نشاید. عشقى که در ذوق و حال شمس تبریز جان گرفت و در تن و اندیشه جلالالدین محمد ماندگار شد.
در تاریخ آمده است که روزی شمس وارد مجلس مولانا شد. جلالالدین محمد را در حال مطالعه یافت و از او پرسید: “این کتابها که در کنارت است، چیستند؟”
مولانا گفت: “قیل و قال است.”
شمس پاسخ داد: “و تو را با اینها چه کار است؟”
سپس کتابها را برداشته در داخل حوضی که در آن نزدیکی قرار داشت، انداخت.
مولانا با ناراحتی گفت: “ای درویش چه کار کردی؟ برخی از این کتابها از پدرم رسیده و نسخه منحصربهفردى بودند و دیگر پیدا نمیشوند.”
شمس تبریز دست به آب برد و کتابها را یکى یکى از آب بیرون کشید بدون اینکه آثاری از آب در کتابها مانده باشد.
مولانا تعجب کرد و پرسید: “این چه سرّی است مرد؟”
شمس جواب داد:”این ذوق و حال است که تو را از آن خبری نیست.”
از این ساعت بود که حال مولانا تغییر یافت و به شوریدگی روی نهاد و درس و بحث را کنار گذاشت و شبانه روز در رکاب شمس تبریزی به خدمت ایستاد و به قول استاد شفیعی کدکنی تولدی دوباره یافت.
بخش از آثار نغز مولانا جلالالدین بلخی رومی:
عشق، شورى به جان آدمى مىافکند که جهانى را یاراى خاموشىاش نیست.
عشق، پیکرى میسازد از اندیشه انسان که تمام لشکرهاى دنیا را توان کشتنش نیست.
عشق، میماند تا ابد. بر تن خشت خشت روزگار ما جاودان میماند.
.
ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن
نوشته شده به قلم درسا مومنیخواه
خرید کتابهای «مولانا» از گاج مارکتCopyRight Original Article منبع اصلی و رعایت قانون کپی رایت